میدونی چینی ها به دوقلو چی میگن؟
میدونی چینی ها به دوقلو چی میگن؟
.
.
.
.
.
.
.
.
این چون اون، اون چون این!
نمی دونستی نه؟ خارج کشور نرفتی ک عزیزم ?
موضوعات: تفریح و سرگرمی,طنز,
[ بازدید : 176 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
میدونی چینی ها به دوقلو چی میگن؟
.
.
.
.
.
.
.
.
این چون اون، اون چون این!
نمی دونستی نه؟ خارج کشور نرفتی ک عزیزم ?
سفير فَز
برشی از کتاب سیاحتنامهی پییر لوتی در مراکش
تیر ۱۳۹۶
پییر لوتی نویسنده و جهانگرد فرانسوی (۱۸۵۰ تا ۱۹۲۳) از تاثیرگذارترین نویسندههای اروپایی در روزگار خود به حساب میآمد و نویسندههای مشهوری مثل مارسل پروست از برخی آثار او مثل داستان یک کودک (Le Roman d'un enfant) تاثیر زیادی پذیرفتهاند. او از جوانی به بیشتر کشورهای دنیا سفر کرد و سرزمینهای آسیایی و آفریقایی زیادی را به چشم دید. لوتی دربارهی کشورهایی که در نقش جهانگرد یا سفیر به آنها قدم میگذاشت کتابهایی در قالب داستان یا سفرنامه مینوشت. یکی از آثار او خاطرات سفرش به مراکش است که در این سفر همراه هیئت سفرای فرانسه به حضور حسنِ اول سلطان وقت مراکش رسید.
حسن اول که به مدت بیستودو سال در مراکش سلطنت داشت توانست با جنگهای فراوان و اتحاد دادن قبایل و پیشگیری از نزاعهای عشیرهای، مراکشی متحد و مدرن به پایتختی فاس بنیانگذاری کند. پییر لوتی در سفرنامهی خود از مراکش اواخر قرن نوزدهم میلادی از نبود امکاناتی مثل جاده و پل و وسایل حملونقل گفته و از مشکلات ناشی از بارانهای شدید موسمی و وضع نابسامان کوچه و خیابانهای طنجه و فاس (فز) و اوضاع کاروانها و باقی مسائل این کشور آفریقایی بهویژه در دو شهر اصلی آن. آنچه در زیر میخوانید برشی از این سفرنامه است.
از سواحل اسپانیا و از شهر الجزیره و جبلالطارق شهر طنجه که بندر مراکش و در بوغاز جبلالطارق واقع است در سواحل سمت مقابل مشاهده میشود. طنجه شهری است در مراکش که در منتها نقطهی شمالی آفریقا واقع و به اروپا خیلی نزدیک است. در سه یا چهار ساعتی کشتی از اروپا به آنجا میرود و هر سال زمستان عدد کثیری سیاح به این شهر میآیند. الحال همهی اقسام اشخاص از ملل مختلفه درین شهر آمدوشد مینمایند و از آنجا که محل معاشرت ملل متنوعه میباشد، سلطان مراکش آنجا را شهری تصور کرده که متعلق به خارج مذهب بوده باشد و به این واسطه تقریبا صرف نظر از آنجا کرده است.
به اسکلهی بندر طنجه فرود آمدم
از ورود به این بندر بیشتر از سایر بنادر آفریقا حالت حیرت و گرفتگی قلب بر شخص مسافر دست میدهد. وقت ظهر که آفتاب تابش مخصوصی داشت، همین که به اسکلهی بندر طنجه فرود آمدم، از زمان گذشته تاسف خورده و نادم بودم که چرا به این مکان آمدهام. صبح آن روز در اسپانیا بودم و مسافرت را در راهآهن و کشتی بهراحتی مینمودم ولی در چنین مدت قلیل بُعد کلی از اسپانیا حاصل شده به این بندر وارد شدم و حالت حزنانگیز مرا گرفته، چرا که بشاشت و ذوق و حرکت اهل اروپا در ساکنین این شهر بههیچوجه ملاحظه نمیشود.
دو نفر مستحفظ موسوم به سلام و قدور که در خدمتگزاری سفیر دولت فرانسه بودند و لباس بلند پشمینه پوشیده بودند که به زمین میکشید، انتظار ما را در اسکله میکشیدند که ما را به سفارت فرانسه هدایت نمایند.
تصنیف ازمنهی قدیمه
شب همان روزی که وارد شدم مقارن غروب آفتاب، اولدفعه به تماشای اردوی مسافرت خودمان رفتم. از آنجا راه افتادم و از میدان بازار بزرگ که قدری بالای شهر و خارج دیوارهای کهنهی کنگرهدار و خارج دروازههای قدیم واقع است، به شهر طنجه مراجعت کردم. در این بین صدای بوق بزرگی که اختصاص به جماعت عرب دارد مسموع شد و این صدا سایر صداها را خاموش کرد. چند سال قبل این صدا را شنیده بودم و از آن وقت به بعد دیگر آن را استماع نکرده بودم. از استماع آن لرزه بر اندامم افتاد و اقلیم آفریقا و خیال اقامت در آن بر من اثر کلی نمود. سپس صدای بوقی بهشدت مسموع شد. بهنظرم آمد که آنچه در آن نواخته میشد، تصنیف ازمنهی قدیمه و مدیحهی اوقات ماضیه بود. همین که فکر کردم من تازه به مدخل این دولت مغربزمین وارد شدهام و بهزودی داخل آن خواهم شد، از خیال آنکه چیزهای تازه تماشا خواهم کرد، بشاشت موقتی بر من دست داد. مقصد من شهر فز بود و بر من واضح بود که وضع احوال در آنجا الحال مانند وضع احوال هزار سال قبل از این است.
حرکت به سوی فز
هشت روز به جهت تهیه و تدارک صرف شد تا آنکه اسباب و لوازم حرکت از طنجه فراهم آمد. قرار بر این شد که فردا صبح حرکت نماییم. آدمهای ما محض آنکه از احمال و انتقال کثیره مواظبت به عمل آورند در کوچه خوابیده و لباس خود را مانند بالاپوش به روی خود انداخته شباهت به یک تل پشم زردرنگی داشتند. به محضی که آفتاب طلوع نمود، همگی از خواب بیدار شده به حرکت افتادند. طولی نکشید که از آنها صداهای غریب برخاسته و مانند این بهنظر آمد که با یکدیگر مشاجره و منازعه مینمایند. چون عربی سختی غریبی دارد، اشخاصی که با یکدیگر تکلم مینمودند چنین بهنظر میآمدند که به یکدیگر دشنام میگویند. همهمهای که از این جمع برمیخاست و آنا فآنا شدت مییافت، همهمهی معمولی را که در صبح شنیده میشود از قبیل صدای خروس و تهیهی اسب و قاطر و صدای شتر همه را کلیتا از میان برد. چون به اینگونه همهمهها عادی بودم میدانستم که اتفاق فوقالعاده به ظهور نرسیده و به خود گفتم اینها مالها هستند و قاطرچیهای ما میخواهند آنها را حاضر نمایند.
پول سفید
همین که ما از این ازدحام جدا شدیم و از همهمهی آنها آسودگی حاصل کردیم در اطراف سفارت، فقرا که در طنجه به عدد بسیار هستند و دیوانهها و شلها و اشخاص کور همگی جمع و حاضر بودند که با ما وداع نمایند و سفیر فرانسه بر حسب رسمی که داشت جلو درب سفارت حاضر شده و پول سفید میان آنها میریخت.
دیدار جادوگران و آتشخوران
از جمله چیزهایی که آن را هرگز فراموش نخواهم کرد، در بالای شهر زمین وسیع ریگزاری امتداد دارد که همواره روی آن شتر زیاد میخوابد و متصلا ازدحام کثیری در آنجا آمدوشد مینماید و لباس آنها قسمی است که سر آنها را میپوشاند و از صحرا میآیند و باید به این شهر بیایند. در این مکان جمع شده با یکدیگر خلطه و آمیزش میکنند. در اینجا از صبح تا شب صدای طبل و نی بلند شده و جادوگران و آتشخوران و شعبدهبازان و مارگیران جمع شده و هرکس صنعتی اختیار نموده است، معمول داشته مردم را تماشا میدهد.
اجزاء ما مرکب بودند بر پانزده نفر. از این عدد، هفت نفر صاحبمنصب بودند. لباس رسمی ما که با لباس و وضع همراهان و سواران اختلاف داشت، اسباب شکوه مخصوصی گردیده بود. پنج نفر صیاد آفریقایی که لباس آبیرنگ پوشیده بودند ما را همراهی میکردند. پاشای شهر طنجه که نیز به جهت مشایعت ما آمده بود پیرمردی است که ریش سفید و تمام لباس او سفیدرنگ است.
داستان
بازگشت
یودیت هرمان / و ترجمه: محمود حسینیزاد
مرداد ۱۳۹۶
ریکو هفت سال نبود. حالا برگشته و میخواهد که من حرفهایش را بشنوم. برای من خب چندان ساده نیست. نه اینکه چون گذاشته و رفته بود ازش خرده بگیرم، اصلا اینطور نیست. کار درستی بود که رفت. موضوع فقط این است که ریکو وقتی شروع به حرف زدن میکند، دیگر نمیتواند تمامش کند ــ بلاوقفه حرف میزند و طوری که انگار فردایی در کار نیست. از خودش حرف میزند و از چیزهای غیرقابل درک و تصور که زندگی سر راهش گذاشته، باید تمامش را تعریف کند و در همان حال فراموش میکند که من هم وجود دارم، که من هم در این دنیا هستم، که من هم زندگی خودم را دارم، که برای من هم اتفاقی افتاده که شاید بخواهم زمانی تعریف کنم.
ریکو را از دوران کودکیمان میشناسم. در یک محله بزرگ شدیم، مدرسههایمان یکی بود، مادرهایمان غروبها با آهنگِ صدای مشابهی ما را به خانه صدا میزدند ولی برخلاف پدر من، پدر ریکو حین انجام آزمایشی در کارگاه زیرزمین خانهشان در انفجاری رفت هوا، ریکو هم همانجا بود و از آن به بعد بهنوعی زخم خورده است. این امر راز و اسراری نیست. ریکو با هرکسی دربارهاش صحبت میکند، طوری هم صحبت میکند که دیگران در مورد اینکه از خوراک حلزون خوششان میآید صحبت میکنند، یا اینکه تابستانها میروند کنار دریا. میگوید: «پدرم وقتی من هفت سالم بود مُرد، اشتباه کرد و در انفجاری رفت هوا. من هم اونجا بودم. از اون به بعد هم اصلا نمیتونم بهش فکر نکنم.»
ریکو الان چهل سال را گذرانده.
با هم از روستا آمدیم شهر. در شهر هم از چشم هم دور نشدیم. زمستانها که ریکو نمیتوانست صورتحسابهایش را پرداخت کند و برق و گازش را قطع میکردند، میآمد پیش من و خیلی هم پیش میآمد که بیاید. وقتی از فرط عشق دچار اندوه شدید میشد هم میآمد پیش من، در این مورد هم خیلی پیش میآمد که بیاید. اوضاع زمانی دراماتیک میشد که ریکو درد عشق داشت؛ گریه میکرد، بهطور غیرعادی برای یک مرد زیاد بود. یک کاغذ بستهبندی سه در چهار متر به دیوار آشپزخانهاش میچسباند و روی آن با مدادشمعی قرمز واژههایی را مینوشت که او را یاد زنی میانداختند که ترکش کرده بود، تمام واژهها را. خیابان، خوشگذرانیها، نیمهشب، مرسدسبنز، خروجی بزرگراه، فندک، تمبر، گردش، زنگ ساعت، سوز سرما، پایانِ غیرمتصور. به من میگفت اگر این کاغذ پر بشود، روی دیوار خواهد نوشت ولی قبل از اینکه کار به آنجا بکشد دوباره ول میکرد و میرفت سراغ یکی دیگر. شاید دلیل اینکه ریکو این کار را میکرد، شناختی بود که داشت ـ غم را میشناخت، میخواست مدام دچار همان غم و هراسی بشود که در کودکی تجربه کرده بود. شاید تصور میکرد که این امر یک بار دیگر چیزی را تغییر خواهد داد.
جوان بودیم و در شهر زندگی میکردیم، ریکو زیادهروی میکرد، تا جایی که بعضی وقتها بهسختی راه میرفت. سکندری میخورد و جلوی پایش را هم نمیدید. جایی رسید که دیگر زیادی شده بود. بعد در عرض یک شب رفت. فکر میکنم بعد از این ماجرا رفت: پلیسهای محافظ کنیسهای که ریکو، مست، قصد داشته اتومبیلی را که مال خودش نبود جلوی آن پارک کند،پیادهاش کرده بودند و گذاشته بودندش بیخ دیوار. ریکو رفت سمت شمال و در شیلات کار کرد و در کشتیهای بزرگ ماهیگیری و دستآخر روی دکلهای حفاری. پول زیاد درآورد، بیشتر از آنی که یکی از ما اصلا درآورده باشد. نجاری باز کرد و مستقل شد. با پولی که داشت قایقی خرید، اتومبیلی، خانهای و یک دست مبلمان کامل با کاناپه. کاناپه را که آوردند، هر شب مینشست رویش و به من تلفن میزد.
میگفت: «منم ریکو. حالت چطوره؟»
ریکو میتواند خیلی خوب تعریف کند. میتواند همه چیز را خندهدار تعریف کند. جاهای درست غلو میکند، از جا میپرد و ادایی درمیآورد، صداها را تقلید میکند و داستانش را با حرکات بدن و دست و صورت مصور میکند. در آن نقطهی شمالی مینشست روی کاناپه و پاهایش را میگذاشت روی میز جلوی کاناپه و میگفت: «حدس بزن دارم چی میخورم.» من هم میگفتم: «چه میدونم.» و او باغرور میگفت: «دارم شیرکاکائو میخورم.» در دوران کار در شیلات، در کشتیهای ماهیگیری، در دکلهای حفاری نوشیدنیهای الکلی را گذاشته بود کنار. میگفتم: «عالیه.» بعد نفس بلندی میکشید و برایم از همهچیز و همهکس تعریف میکرد. از هلیکوپتری میگفت که با آن فراز دریای برینگ پرواز کرده بود و کاملا هم ته هلیکوپتر کنار موتور نشسته بود. میگفت: «کنار موتور گرمه، وقتی از سرما میلرزی و خستگی توی مغز استخونت نشسته، بهترین جاست.» بعد بدون ربطی میگفت: «تا حالا دیدی که آب اینقدر شفاف باشه که بتونی نهنگها رو ببینی؟ واقعا میتونی ببینیشون، توی اعماق، ته دریا. ولی بهترش اینه که چشمها رو ببندی و اصلا بیرون رو نگاه نکنی. بهترینش هم وقتیه که دیگه واقعا میدونی چیزی رو که میخواستی ببینی، تونستی ببینی. میفهمی منظورم رو؟»
از دکلهای حفاری تعریف میکرد، از خواب در کانتینرها، از شوخیهای نجارها، از همان کارهای همیشگی، تا خواب سراغشان میآمد، و دور و بر کانتینر هم تمام شب سوز سرما. دوازده ساعت کار در روز. میگفت: «از اون پول اتومبیلی خریدم. یک شورلوت سابربن. شاسیبلند. نقرهای. یک کم قدیمی. موتور بزرگ ـ وی هشت، توربو دیزل۶.م۵ لیتری.» هر کلمه را تکتک و دقیق ادا میکرد، پشت هر کلمه نقطه میگذاشت. ادای سروصدای بلند موتور اتومبیل جدیدش را خیلی خوب درمیآورد و بعد چشماندازی را توصیف میکرد که از پنجرهی سراسر اتاقش میدید، منظرهی صخرههای ساحلی و آبراه دریایی را، قایقهای رنگارنگ و دریا در شب را.
میگفت: «وقتی نور چراغ دریایی بیفته اینجا، بهت میگم. صبر کن. داره میآد… الان. و… الان و… الان.»
میگفت: «میخوای یک چیزی بهت بگم؟ من مرد خوشبختیام.»